ماهک کوچولوی ماماهک کوچولوی ما، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

روزهای با تو بودن

روزهای من و تو.......

دختر قشنگم تو این دنیا برام هیچ چیز اندازه ی تو مقدس و دوست داشتنی نیست.این روزهای من در کنار تو در عین طوفانی بودن آروم و قشنگ میگذره،با اینکه هنوز خونه ی خودمون نرفتیم و من نگرانم اما باز هم در کنار تو حس خوبی دارم،احتمالا تا دو هفته ی دیگه میریم خونه ی خودمون،امیدوارم مامان خوبی باشم و بتونم به خودم وابستت کنم،قرار بود این هفته بریم اما قراره هانیه کوچولو و دختر دایی من از شمال بیان تهران خونه ی مامان معصوم ،من و تو هم باز موندگار شدیم...... دلم میخواد روزهای عمرت رو مفید سپری کنی ،آرزوی من فقط دیدن پیشرفت و موفقیت توست و اینکه کنار من خوشحال باشی.... ..دو شبه خوب نمیخوابی و من علی رغم میل باطنیم بهت شربت زادیتن میدم،از امروز دارم ب...
29 ارديبهشت 1393

ورود به ده ماهگی.......

الان که دارم برات مینویسم شما ۹ ماه و یک روزته و داری وارد ماه دهم زندگیت میشی ،برای من روز بزرگیه چون داره ماه گردهات دو رقمی میشه و تا تولد یک سالگیت چیز زیادی نمونده.....نمیدونی چقدر لذت داره روزای زندگیتو شمردن،نگاهت کردن و قد کشیدنتو دیدن،تماشای خنده ها و گریه هات ،چشیدن لذت مادر بودن .......دیروز مامان معصومه هم به مناسبت روز پدر  و هم به مناسبت دو رقمی شدن ماهت یه کیک کوچولو خرید و برات جشن کوچیکی گرفتیم مامان معصوم و بابا شاپور برات یه لباس سرهمی خشگل خریدن و منم برات یه بلوز و شرت.....اخر شب هم با لباسای جدیدت رفتیم مهمونی خونه پسر دایی مامان معصوم ......اونجا با یه دختر دو ساله دوست شدی و کلی بازی کردی ...خودمونیم بچه ی خسیسی ...
24 ارديبهشت 1393

ماهک مامان و آرایشگاه.......

دختر قشنگ من با تو بودن هر روز برای من یه اتفاق هیجان انگیز و خوب به همراه داره،چقدر خوبه که دخترم شدی ،دخترم شدی تا گوشاتو سوراخ کنم و گوشواره بندازم،برات لباسای رنگی رنگی بخرم،ببرمت ارایشگاه و موهاتو کوتاه کنم،با تو بودن هر ثانیش هیجان انگیز و دوست داشتنیه،ماهک گلم پنج شنبه با مامان معصوم بردمت ارایشگاه نزدیک خونشون،من چند باری رفتم اونجا و تو رو همراهم میبردم سهیلا خانم ارایشگر حسابی عاشقت شده بود واسه همین گفتم ببرمت اونجا چون تا حدودی با محیطش اشنا بودی و کمتر بی تابی میکردی،خلاصه مامان معصوم نشست رو صندلی و تو رو بغل کرد خانم ارایشگر برات پیشبند زد اخه گفت لباست خیلی قشنگه حیفه خراب شه..... بلاخره کارشو شروع کرد و تو هی سرت رو تکون ...
24 ارديبهشت 1393

روزت مبارک بابایی......

امسال اولین سالیه که به یمن وجود دختر گلم تو پدر شدی با اینکه از ما دوری اما دل من و دختر کوچولوت واست تنگ شده و میخوایم روز پدر رو بهت تبریک بگیم و دوست داریم بدونی همیشه به وجودت افتخار میکنیم و تو رو محکمترین تکیه گاه زندگیمون میدونیم روزت مبارک عزیزم........ شانه هایت بوی کار میدهند و دستهایت بوی نان روزت مبارک بابا شاپور.........(اینم تبریک من و ماهک به بابای خودم ) و یه تبریک دیگه به بابا ایرج بابای خوب و مهربون بابایی و خلاصه همه ی باباهای دنیا .......... اینم عکس پدر و دختر در کنار هم .دو نفر که زندگیه من هستن...... دوستتون دارم............. ...
23 ارديبهشت 1393

عکسهای طراحی شده ی دختر نازم....(سری اول)

عزیز دلم دختر گلم امروز برات عکسای نازتو میزارم که خودم یه کم روشون کار کردم .امیدوارم خوشت بیاد من که عاشقشونم بقیه ادامه مطلب..... اینم تیپ شما موقع رفتن به عروسی پسرخاله ی مامان     تو این عکسم کلاه گیس مامان معصومه رو گذاشتیم سرت عین عروسکا شدی نفسم   اینم نفس مامان تو چادر....... اینجا 5 ماهه بودی عسلم..... این پیراهن جین رو همسایه و دوست خوبم حمیده جون مامان بهنود کوچولو برات خریده بود.. این عکسا مال 8 ماهگیته عشقم..... اینم ماهک خانم با کلاه باباییش...... دوستت دارم عزیز دلم خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی...
17 ارديبهشت 1393

لباسای جدیدت مبارک........

دختر قشنگ و دوست داشتنی من،خیلی شیطون شدی و نمیشه یه لحظه تنهات گذاشت .کارات بامزه شدن و مامانی دلش برات ضعف میره.تازگی با روروئکت راه میری و خودتو به دستگیره های کمد میرسونی و بازشون میکنی......الان چند روزه غروبا مامان معصومه میبرتت پارکینگ و تو حیاط میشینی و بازی بچه هارو میبینی و حسابی سرحال میشی .هر وقت بغلت میکنم قلقلکت میدم حرصت میگیره و گازم میگیری،انصافا دندونای تیزی داری.... جمعه با بابا رفتم نمایشگاه کتاب تا برات کتاب حمام بخرم اما جای پارک نبود و برگشتیم ،قراره پنج شنبه برم انقلاب و برات بخرمش،این هفته برات دو دست لباس تابستونی خریدم که عکساشو واست میزارم امروزم که با بابایی رفتیم بیرون یه تاپ و شورت خوشگل دیدیم و بابایی واست ...
16 ارديبهشت 1393

دلتنگتم دختر نازم........

دیشب بابایی از کرج اومد دنبالم تا شب با هم بریم خونه ی خودمون.هم سری به خونه بزنیم هم به یاد اون وقتا کنار هم باشیم .تو رو پیش مامان معصومه گذاشتم و من و بابا تنها اومدیم خونمون.الان که دارم برات مینویسم انگار یه تیکه از وجودم نیست تازه میفهمم چقدر به بوی نفسات وابسته شدم.آروم میرم تو اتاق خوابت اتاقی که هیچ وقت تو رو به خودش ندید.خونه تو رو کم داره عزیزم .همه جا دنبالتم و نیستی........ اتاقت دلتنگته،کمد لباسات، عروسکات ،تخت خوابت ،میز توالتت،ساعتت و حتی قاب عکسات همه و همه تو رو میخوان...دلم خیلی برات تنگ شده فقط چند ساعته که ندیدمت اما واسم یه قرن گذشته،عکساتو نگاه میکنم و بغض گلومو فشار میده با خودم میگم اگه بازم بیارمت خونمون و تو نمو...
12 ارديبهشت 1393