ماهک کوچولوی ماماهک کوچولوی ما، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

روزهای با تو بودن

روزهایی از جنس اردیبهشت...

1394/2/22 15:47
نویسنده : مامان و بابا
1,928 بازدید
اشتراک گذاری

دختر قشنگ من روزهای طلایی من و شما دارن به سرعت میگذرن و شما داری جلوی چشم من بزرگ و بزرگتر میشی ،گاهی اونقدر بزرگ میشی که حس میکنم باهانم احساس همدردی میکنی،میفهمی غم هامو ،خنده های الکی رو،شاد بودنای از ته دلمو،وقتی از دستت عصبانی میشم و بدون لبخند نگاهت میکنم میای صورتتو بهم میچسبونی و منو میبوسی،مگه میشه با بوسه های تو اثری از عصبانیت من باقی بمونه،هر وقت دارم با بابایی حرف میزنم و بحثمون جدیه مدام میای سرک میکشی که نکنه داریم دعوا میکنیم✴✴همیشه به بابا محمد میفهمونی که منو ببوسه و از ته دلت خوشحال میشی وقتی بابایی دستامو میبوسه،بی اندازه شیطون شدی و از دیوار صاف بالا میری و تمام وسایل کمد و کابینت و در یک چشم بهم زدن میریزی وسط حال...شبا با بابا محمد کمک میکنی و رختخواب هارو پهن میکنی بالشای کوچیکو دستت میگیری و میاری تو حال...

فروردین با همه ی بی مهری هاش و مهربونیاش گذشت و اردیبهشت هم اومد،بعد از برگشتن از سفر شمال تا دو سه روز درگیر جمع و جور کردن وسایل بودیم و معمولا ساعت دو سه میبردمت بیرون تا یک ساعت میگشتیم و میومدیم بالا،هوا هنوز اونقدر گرم نشده بود و خنک بود،دوسه روزم تو هوای بارونی بردمت پارک و حسابی هوای بهاری رو لمس کردی اولش تاب و سرسره میشینی و بعد میریم سوپر مارکت بغل پارک و خوراکی میخری و میشینیم رو چمنا و باهم میخوردیم.

بابا شاپور درگیر کارای فروش ماشین بود و قرار بود هر وقت مشتری پیدا شد من و تو و بابا محمد و مامان معصوم بریم دنبال کارای محضریش اخه ماشین به نام من بود و بعد که به بابا شاپور فروختیم نرفتیم به نامش کنیم ....

بعد از عید یک شب من و بابا محمد رفتیم خونه ی خودمون تا وسایلای اضافه رو بزاریم خونه و شما پیش مادرجون موندیو همون شب خاله سمیه و عمو فرزین اومدن خونه ی مادرجون و ما هم  شام از بیرون خریدیم و آوردیم...

 

یکی از عکساتو که تو عید ازت گرفتم بردم اتلیه و برات رو چوب زدم چون خیلی قشنگ بود و هرکی میدید خوشش میومد در ضمن عکاسشم خودم بودم♥ ظاهر شد و رفتم گرفتم و خیلی تمیز درش آورده بود و فعلا رو دیوار مادرجونه تا بعد که رفتیم خونمون ببریمش.

این روزا چون هوا دیر تاریک میشه بعد از ظهرا که از خواب پامیشی باهم میریم پارک،یه وقتایی من و تو تنها میریم و یه وقتایی مادر جونم باهامون میاد از اون ور هم میریم پاساژ کیش و شما سوار قطار میشی و یه سر میریم مغازه ی خاله الهه و لباساشو نگاه میکنیم و یه کم گپ میزنیم و اگه از چیزی خوشم بیاد برات میخرم و میایم خونه...

بعد از چند روز که از اردیبهشت گذشت ماشین براش مشتری پیدا شد و من و شما و بابا محمد و مادرجون شبونه راه افتادیم سمت شمال تا کارای انتقال سند رو انجام بدیم،روز قبلشم بابا محمد موهای شمارو کوتاه کرد و حسابی سرت سبک شد ..

حدود ساعت ۱۱ راه افتادیم سمت انزلی و طرفای ساعت ۵ رسیدیم خونه و تو با دیدن اونجا خیلی خوشحال شدی و تا ساعت ۷ صبح راضی به خواب نشدی،صبح هم ساعت ۱۱ بیدار شدی و ناهار خونه ی زن دایی بودیم و هانیه هم اومد پیشت و اجی هم با دیدنت خیلی خوشحال شد ،بعداز ظهر هم خاله فرشته اومد پیشمون و کلی دور هم خوش گذروندیم ...

غروب هم با بهناز و فرناز و هانیه و شما رفتیم سر خاک پدر بزرگ و مادربزرگ من و شب خاله احیا و سمیرا و میثم هم اومدن اونجا و دور هم کلی خوش گذشت...فرداش هم جمعه زن دایی مجلس داشت و شما با هانیه و زهرا کلی بازی کردی و غروب هم عمو فرشاد و ندا و ایلیا اومدن خونه ی اجی و بابا محمد مرغ خرید و دور هم شام خوردیم و کلی با ایلیا بازی کردی،ایلیا میومد سمتت و تو بهش لگد میزدی اونم خودشو مینداخت زمین و تو حسابی خوشت میومد،شنبه صبحم من وبابایی با میثم رفتیم رشت و کارای سند رو انجام دادیم و تا غروب معطل شدیم و یه بخش کار موند واسه فردا،غروب هم بابا محمد و دایی رفتن ماهیگیری و تو با هانیه بازی کردی و شب با کلی مکافات خوابیدی...فردا هم با خاله فرشته و مادر جون و بابا محمد رفتیم انزلی و شما رو رسوندیم خونه ی عمو فرشاد چون ناهار اونجا بودیم و من و بابا محمد رفتیم خمام و بقیه کارا رو انجام دادیم و اومدیم خونه ی فرشاد و ناهار خوردیم و ایلیا از مهد اومد و با هم کلی بازی کردین.غروب هم خاله احیا اومد اونجا و دسته جمعی رفتیم پارک بادی و رفتیم لب ساحل و سیب زمینی برات خریدیم و خوشت اومد و کلی بازی کردی منم ازت فیلم گرفتم ..چون هوا خیلی سرد بود زود برگشتیم خونه ی عمو فرشاد و شام خوردیم و وسایلمونو جمع کردیم و ساعت 12 شب اومدیم سمت تهران.....

هوا کم کم گرم و گرمتر میشه و شما بیشتر بهونه ی بیرون رفتن رو میگیری .این روزا به شدت شیطون شدی و کارای خطرناک زیاد میکنی و همه چیزو پرت میکنی گوشی.تلفن و وسایل سنگین و خلاصه هر چی دستت بیاد پرت میکنی که عادت بدیه.هنوز شبا خوابت ده و من و مادر جون شیفتی بیدار میشیم و میزاریمت رو پا تا خوابت ببره  معمولا شبا تا 12 بیداری و با کلی مکافات به خوابیدن رضایت میدی.بعد از ظهرا یه وعده میخوابی و زود بیدار میشی ..دندونات تقریبا دراومدن و دو سه تا دیگه مونده تکمیل شه...دیگه پوشکت نمیکنم چون جیشت رو میگی فقط موقع خواب چون بد خوابی پوشکت میکنیم که بیدار نشی و دیگه نخوابیغمگین

20 اردیبهشت من و شما و بابایی رفتیم سمت کرج خونه ی عزیز و بابا حاجی .تو راه زیاداذیتم نکردی و بیسکوییت خوردی و یه کم ورجه وورجه کردی و خوابت برد تا کرج خواب بودی و وقتی رسیدیم بیدار شدی و با دیدن اونا کلی گریه کردی و بهم سفت چسبیدی حتی بغل بابایی نمیرفتی.یه کم که موندیم بهتر شدی و عمو مهدی بهت توت فرنگی داد و باهاش دوست شدی...غروب هم هی بهونه گرفتی که بیرون بریم و بارون میومد منم برات لباس گرم نیاورده بودم خلاصه با ماشین باباحاجی رفتیم بیرون و یه سر به فروشگاه خانه و کاشانه زدیم و تو حسابی خوابت میومد..از اونجا برات یه پتو و عروسک خریدم و رفتیم بستنی بخریم که بغلش یه اسباب بازی فروشی بود که سرسره داشت منم رفتم قیمت کنم که تو با دیدنشون ذوق کردی و بابا حاجی یه دونه سرسره برات خرید...تو هم تو ماشین تو بغل من خوابت برد و رسیدیم خونه و خوابوندمت تو اتاق و بابا محمد و بابا حاجی سرسرتو وصل کردن ...وقتی بیدار شدی و دیدیش اول ترسیدی سوارش بشی اما کم کم خوشت اومد و با کمک بابایی و عمو مهدی و من هی سر میخوردی ...جالبه که اصلا دوست نداشتی از پله هاش بری بالا و از خود شیب سرسره بالا میرفتی...بعد شام هم سرسرتو جمع کردیم و اومدیم خونه ی مادر جون و بابا محمد دوباره برگشت کرج..بابا شاپورم برات سرسره رو وصل کرد و کلی باهاش بازی کردی تا خوابت برد....محبت

فرداش هم که جمعه بود شام خونه ی خاله سمیه و عمو فرزین دعوت بودیم خاله فرشته هم از شمال اومده بود اونجا ..غروب بابا محمد از کرج اومد و با بابا شاپور و مادر جون همگی رفتیم خونه ی خاله سمیه...کلی گپ زدیم و خندیدیم و شما هم با پسر خاله ی خاله سمیه دوست شدی اسمش محمد امین بود و کلاس سوم .اونم تبلتشو آورد و پیشش نشستی و باهاش بازی کردی.بعد شام هم اومدیم خونه....راستی خاله سمیه از مشهد برات یه لباس خوشگل سوغاتی اورد

شنبه غروب هم شمارو بردم چکاب پیش دکترت...قدت 82 بود و وزنتم 12 کیلو....برای 20 خرداد برات ازمایش خون نوشت که جوابشو ببینه و اگه همه چیز خوب بود دیگه قطره آهن نخوری تا اون موقع هم گفت آهنتو بهت ندم...مولتی ویتامیناتو عوض کرد و شیر هم گفت بب جونیور بهت بدم...برای التهاب پوستی که گاهی روی شونه هات میزنه پماد ساختگی داد و برات یه کرم ضد افتاب نوشت کیو وی..یه صابون هم برای شستنت نوشت و گفت با شامپو بدن نشورمت....این دفعه هم با دیدن اقای دکتر کلی گریه کردی و آبرومونو بردیخجالت

دوشنبه هم مادر جون خاله فرشته و شوهرشو دعوت کرد واسه شام...غروبش هم بابا محمد اومد دنبالمون تا بریم داروخونه واسه داروهات و پوشک بخریم برای شبت....سر راه هم یه پارک دیدی و مجبورمون کردی ببریمت بازی یه کم سرسره نشستی و اومدیم خونه..خاله سمیه هم اومده بود دنبال خاله فرشته تا بعد شام برن خونه...شام خوردن و رفتن ما هم خوابیدی امانصفه شب بیدار شدی و اونقدر گریه کردی که نگو...دلیلشم نفهمیدیم تا دم دمای صبح بیدار موندی و گریه کردی و به زور خوابت کردیمعصبانی

سه شنبه مراسم خواهر اقای هاشمی بود مادر جون رفت اونجا  من و بابا محمد و شما رفتیم خونه ی خودمون و تو با دیدن اتاقت و ماشینت کلی خوشحال شدی و بازی کردی اخرشبم مادر جون اومد اونجا و از اونجا اومدیم خونه ی مادر جون....محبت

چهارشنبه شب هم  عازم دورود شدیم با بابا شاپور و مادر جون و بابا محمد...عزیز و باباحاجی دعوتمون کرده بودن 12 راه افتادیم و تو ماشین خیلی اذیت کردی و به زور خوابت برد ساعت 6 صبحم رسیدیم خونه ی بابا حاجی تو دورود..با دیدن اونجا غریبگی کردی و تا 8 نخوابیدی و ما هم از شدت بی خوابی دچار سردرد شدیم....صبحم 11 بیدار شدی و همسایه پایین باباحاجی که فامیلشونم هست اومد بالا یه دختر 6 ساله داشت به اسم زهرا که تو دستشو میگرفتی میبردی تو اتاق باهم بازی کنین .جالبه اسمشم صدا میزدی و هی میگفتی(للا)...بعدم ستایش اومد و باهاش دوست شدی و سرت حسابی گرم شد غروب هم با بابا شاپور و مادر جون رفتیم بروجرد خونه ی عمه ازیتا و تو با دخترش زینب دوست شدی و اونم عروسکاشو آورد برات ...از پسر عمه ی من علی خیلی میترسیدی و تا ازخواب بیدار شدی و دیدیش گریه کردی و لج کردی و بهانه گرفتی و مجبور شدیم زود بیایم دورود ...اینقدر اون شب لجبازی کردی که فشار منم افتاد و حالم خیلی بد شد...اما تا رسیدی خونه ی بابا حاجی شارژ شدی و تا 3 صبح بازی کردی و تمام برقارو خاموش کردیم تا راضی شدی بخوابیخندونکجمعه همناهار رفتیم خونه ی عمه خدیجه ی بابایی و تو با نوه ش که 4 ماه ازت کوچیکتر بود دوست شده بودی و با داداشش هم ه کلاس سوم بود دوست شدی و با ستایش و نگار و دانیال یه عالمه بازی کردی از بازی اتل متل توتوله هم خیلی خوشت اومد محبتغروب هم عروسی دعوت بودیم و رفتیم عروسیاما وسطاش شما و بابا شاپور و مادر جون اومدین خونه ی بابا حاجی چون تو از شلوغی کلافه بودی و گرسنت بود و هی لج میکردی شبم که ما از عروسی اومدیم شما خواب بودیبوسفرداش صبح زود بیدار شدی و همش دنبال زهرا میگشتی و زهرا اومد پیشت و باهم بازی کردین بعدم رفتیم پایین تو حیاط و مامان زهرا بهت جوجه اردکاشونو نشون داد و تو خوشت اومد و خواستیم با بابا حاجی بریم دوری بزنیم که تو با گریه زهرا و خواهرش فاطمه رو هم با ما آوردی....رفتیم دشت و سر زمین سبزی کاری و بستنی خوردیم و روستاهای اطرافو دیدیم و کلی با بچه ها بازی کردی و گل کندی و خودتو خاکی کردی و اومدیم خونه..مادر جون بردت حموم و یه کم خوابیدی و آماده ی برگشتن به تهران شدیم برای سوپ شما هم کلی سبزی تازه خریدیم....بوستو راه برگشتن هم به اصرار بابا حاجی رفتیم پارک جنگلی و باباحاجی گذاشتت روی یه سنگ بزرگ که ازش ترسیدی و بهونه گیری هات شروع شد و کلی جیغ و داد کردی و بابا حاجی و عزیز ناراحت شدن و به خیال خودشون من رو مقصر دونستن که تو با اونا خوب نیستی...تو ماشینم اینقدر گریه کردی که یه لحظه نفست رفت و ترسیدیم و پیادت کردیم و حالت که بهتر شد دوباره راه افتادیم ...این اولین سفری بود که ما بعد از ظهر راه افتادیم همیشه به خاطر شما شب حرکت میکردیم که بخوابی.اما این دفعه اینجوری پیش اومد و خیلی اذیت شدیم به زور تو راه خوابیدی اونم یکی دو ساعت.بقیه راه بیدار بودی و با کلک ساکتت کردیم یه جا هم پیاده شدیم و بابایی برات بستنی و پسته و سوهان خرید و اونا یه کم سرگرمت کرد شبم 11 رسیدیم و شما نزدیکای خونه خوابت برد و آوردیمت خونه هم خوابیدی تا صبح....اینم سفر نامه ی لرستان ماخنده

به لطف گرم شدن هوا و بیرون رفتنای مکرر ما دوستای خوبی تو پارک پیدا کردی و سرت حسابی باهاشون گرمه،یه روز که من و شما رفتیم پارک با کیمیا دوست  شدی و هر جا میخواستی بری دست اونم میگرفتی و با خودت میبردی بعدم مهرسانا اومد و با هم دوست شدین و کلی سه تایی بازی کردین...♥♥

هر روز دوستای  بیشتری پیدا میکنی و با بچه ها ارتباط خوبی برقرار میکنی منم با مادراشون دوست شدم و چون پارک کوچیکیه هر روز اهالی همون محل میان اونجا و تقریبا با همه اشنا شدم  و شما هم با بچه هاشون دوست شدی ..یه دوست خوب به اسم هستی پیدا کردی که همیشه دستتو میگیره و از سرسره میبرتت بالا و خودشم پایین منتظرت میمونه که سر بخوری و بغلت میکنه و میده به من ..12 سالشه و دختر مهربونیه...کیمیا هم هر روز میاد پارک و دو تایی باهم سوار تاب میشید و تاب میخورین بعدم میریم سوپر مارکت و خوراکی میخری و دوباره میای تو پارک و تا تاریک شدن هوا میمونیم اونجا...بوس

بازی های جدیدی هم که تو خونه انجام میدی (سرسره بازی )و (تاب سواری) و (خوابوندن عروسکات) و (رفتن تو چادر بازی )و (حلقه ی هوش )و (ور رفتن با لوازم ارایش و کرم و اسپری )و (پوشیدن کفش و دمپایی های خودت و دیگران )و (پهن کردن جا نماز و پادر سرکردن و نماز خوندن) و(رورؤک سواری که جدیدا بهش علاقمند شدی)و تماشای فیلمهات تو لپ تاپ و.......بوس

از جارو برقی میترسی و وقتی روشن میشه سمتش نمیای...حدیدا لباساتو از کمد میاری و تلاش میکنی خودت بپوشیشون .همچنان به اشپزخونه علاقمندی و از دست تو کابینت و قابلمه و قاشق و چنگال و نمکدون در امان نیست..به اسفند دود کردن علاقه داری و همیشه از مادر میخوای برات اسفند دود کنه...تا در ورودی رو باز میکنیم میای جلوی در و النا رو صدا میزنی...خندونک

اینم روزای اردیبهشتی ما به روایت تصویربوس

لباسای تابستونی که برات خریدمخندونک

این عکس روز بعد از برگشتن ما از تعطیلات عیده که من و شما دوتایی رفتیم پارک و بعدم اومدیم پارکینگبوس

اینم استفاده ی بهینه از روروءکخندهقربون هوشت برم من

اینم یک روز دیگه و گردش من و دخملیخندونک

این عکساهم یه روز دیگس که بردمت پارک فدات بشممحبتعاشق اینی که از پله های سرسره بری بالا و دوباره بیای پایینخندونک

خوشتیپ مامانچشمک

یه روز افتابی و خوب مخصوص ماهک خانومخندونک

یه روز تقریبا بارونی  که باهم رفتیم تو چمنا و چوب شور خوردیم خجالت

ماهک خانوم اماده ی نظافت خونهخندهاین تی رو بابا شاپور برای شستن حمام خرید که تو خیلی ازش خوشت اومدخندونک

بازم گردش من و دخملیخندونک

اینم ژست دخترم که لباس جدیدشو برای اولین بار پوشیدهبوس

این عکسم مال روزیه که با بابا رفتیم پارک و شما اولین بار بلال خوردیخندونک

کوتاهی موهای دختری توسط پدر محترمخنده

ماهک من داره نماز میخونه..فداش بشم منبوس

اینم ماهک جونم تو باغ الوچه شمال.....خندونک

بهت گفتم ماهک یه ژست بگیر تو هم این مدلی شدیخنده

اینم ماهک جون و هانیه خانم و زهرا خانوم ...این عکس مال مجلس زیارت عاشورای زن دایی بود تو شمالبوس

اینم مال روز اخره شماله که کلی دسته جمعی عکس گرفتیم تو حیاط.......خندونک

اینم تپه ی گوش ماهی که تو خیلی دوسش داری و هی ازش بالا میری و میای پایینمحبت

خاک بازی ماهک گلی تو حیاطعصبانی

هانیه جون و ماهکبوس

اینم ایلیا جون  و ماهک نفسمبوس

گل مامان تو پارک بادی بندر انزلی.....آرام

دسته جمعی با مادر جون و خاله احیا تو پارک بادیخندونک

اینم دختر خوشگلم فردای روزیکه از شمال برگشتیم...با مادر جون و شما رفتیم پاساژبغل

اینم مدل جدید استفاده از چادر...تا میری داخل چادر برعکسش میکنی و با عروسکت بازی میکنیخنده

اینم پارک گردی و بستنی خوردن ماهک خانم که با گرم شدن هوا تقریبا هر روز تکرار میشهخندونک

اینم خواب شیرین دخترم که عاشقشمآرام

اینم یه روز دیگه که تو پارک کلی دوست پیدا کردی....خندونک

اینم مال روزیه که من و شما تنها رفتیم پارک و شما با کیمیا دوست شدی و بعدشم مهرسانا با شما دوست شدچشمک

اینم فیگورای دختر گل مامانخندونک

اینم ماهک خانم عینکی...البته عینک شیشه نداره که چشاتو اذیت کنهبوس

اینم ماهک گلی که اماده ی رفتن به مهمونیه خونه ی خاله سمیه سبوس

ماهک و مادر جونمحبت

اینم شما در منزل خاله سمیه که لم دادی رو مبلخجالت

 

اینم خریدای بهداشتی شما بعد از برگشتن از شمال...خندونکپوشک و شامپو سر و بدن و روغن هسته ی انگور برای غذای شما....

این ظرف غذای قشنگم باباشاپور واست خرید...محبت

اینم چند تا لباس تابستونی دیگهبوس

این کفشای تانستونی هم به عنوان دمپایی برات خریدم که جایی خواستی بری مثل پارک راحت باشی بوساین کفشو من و شما دوتایی رفتیم خریدیم بوس

این کفش هم برای لباسای اسپرتت خریدم چون کفشای عیدت همه کوچیک شدنقه قهه

اینا رو مادرجون برات خرید تا با پیراهنات بپوشیمحبت

اینم عکسی که من ازت تو عید گرفتم و چون خیلی زیبا بود برات رو چوب زدمخندونک

اینم خریدای ما از فروشگاه خانه و کاشانه....

اینم سرسره ی ماهک جونم که بابا حاجی براش خریده...محبت

دختر شیطون من سوار بر سرسره....همیشه میشینی رو سرسره و بهم میفهمونی ازت عکس بگیرم کی هم کیف میکنی فدای خنده هاتبوس

تاب سواری ماهک و عروسکشمحبتفدای عروسک بازیت بشم من بوس

اینم دختر من که عاشق گیتارهخندونک

ماهک مامان همراه با پستونک عینک دودی هم زده قربونش  برمقه قهه

خرید لوازم بهداشتی عسل خانومبوس

سرسره سواریخندونک

 

کرم و ضد افتاب و صابون دخملی که اقای دکتر براش تجویز کردهچشمک

مولتی ویتامینا و شیر جدید دخمل گلمخندونک

 

اینم سفرنامه ی ما به استان لرستان شهر دورودخندونک

اینجا آماده شدیم بریم بروجرد خونه ی عممبوس

من و دختر گلم که همه ی دنیامهمحبت

 

مادر جون و ماهک مامانخندونک

اینم دختر نازم و بابای گلم که قرار بود بریم خونه ی عمه ی بابا محمد.....خجالت

تو ماشین در حال رفتن به مهمانیآرام

اینجا هم خونه ی عمه ی بابا محمده اینم نوه شونه که از تو چند ماه کوچیکتره چشمک

این عکساهم مال روز اخره که صبحش با شما و باباحاجی و مادر جون و باباشاپور رفتیم دوری بزنیم و برای سوپت سبزی بخریم که تو با اصرار زهرا و فاطمه رو هم با خودت اوردیخندونک

ماهک و زهرا خانمبوس

اینم طبیعت گردی ماهک مامان و دوستاشمحبت

عاشق این عکس شدم فدای ژستای بامزه تبوس

اینم یکی دیگهبوس

ماهک و مادر جونشمحبت

اینم پارک جنگلی دورود که تو اینقدر گریه کردی ما مجبور شدیم زود برگردیم و اومدیم سمت تهرانعصبانی

عاشقتم فدات شممحبتمیبوسمت یه عالمهبوستا پست بعدی بای بایخجالت

 

 

پسندها (2)

نظرات (0)