ماهک کوچولوی ماماهک کوچولوی ما، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

روزهای با تو بودن

عید نوروز۱۳۹۴♥♥♥♥

1394/1/28 16:18
نویسنده : مامان و بابا
1,371 بازدید
اشتراک گذاری

دختر گلم تا الان فرصت نکردم برات ماجرای نوروز امسال رو بنویسم چون هم خیلی طولانی بود هم عکس زیاد داشت،تو این پست برات قصه ی عید امسالمون رو مینویسم ،امسال برخلاف سال قبل سفره ی هفت سین نزاشتیم چون جمعه ساعت ۱۱ حرکت کردیم و سال تحویل تو راه بودیم♥جمعه از صبح درگیر جمع کردن وسایل سفر بودیم و از طریق نت به صورت انلاین وضعیت راهها رو چک میکردیم تا به ترافیک برنخوریم .تا غروب وسایل رو جمع کردیم و غروب من و شما و مامان معصوم رفتیم یه سر بیرون تا من یه کم خرید کنم ،بعدشم واسه اخرین بار در سال ۹۳ شما رفتی پاساژ و قطار سوار شدی بعدم اومدیم خونه و یه شام سرپایی خوردیم و اماده ی رفتن شدیم ...یه همسفر جدید هم داشتیم و دایی شاهین سنجابش رو با خودش آورده بود و مامان معصوم هم کلی سرش غر زد چون از سنجاب و موش متنفره♥محبت

سال تحویل ساعت ۲ شب بود و ما تقریبا اتوبان قزوین بودیم که سال تحویل شد و شما خواب بودی♥طرفای ۵ صبح بود که رسیدیم انزلی و تو کل راه خواب بودی و تا رسیدیم خونه بیدار شدی و با دیدن خونه حسابی سرحال اومدی و از محیطش خوشت اومده بود ماهم که خسته شماهم که خیال خوابیدن نداشتی ،بلاخره ساعت ۶:۳۰همراه طلوع خورشید با مکافات خوابوندمت و صبح ۱۱ با صدای دایی من که برای دیدنت بی تاب بود بیدار شدی و کلی گریه کردی و باز ابرمون رفت،اجی(مادربزرگ من)کلی واسه دیدنت منتظر بود و با دیدن اون هم گریه کردی،غروب هم دختر داییم با بچش هانیه اومد و تو کلی از دیدن هانیه خوشحال شدی و هی باهاش بازی میکردی اما اون بهت حسودیش میشد و باهات نمیساخت.غمگین

روز دوم عید رفتیم خونه ی خاله فرشته و تو با ایلیا کلی بازی کردیو هانیه هم همچنان اذیتت میکرد و هر فرصتی پیدا میکرد میومد سراغت،شب هم رفتیم خونه ی پسر خالم (بابای ایلیا)و ایلیا اسباب بازیاشو برات اورد و باهم بازی کردین.شب من و تو بابا محمد و دایی شاهین زودتر اومدیم خونه چون خوابت میومد و بهونه میگرفتی سر راه هم رفتیم سوپر و برای شما کمپوت و شیر و ......خریدیم .خندونک

روز چهارم عید هم رفتیم تسلیت منزل یکی از فامیلای بابا شاپور برای فوت خواهرش و تو اولین بار بود مجلس ختم میدی و برات عجیب بود چرا زن ها گریه میکنن...خطا

حسابی با محیط شمال جور شده بودی و خوابت خیلی خوب شده بود و همه میگفتن به خاطر آب و هواست♥روزا بابا شاپور میبردت رو تپه ی گوشش ماهی ها ی تو حیاط و تو هی ازشون بالا میرفتی و پایین میومدی و کلی حال میکردی،دیگه تقریبا دایی و زن دایی و اجی و دایی عزیز و فرناز رو میشناختی و هی بهت میگفتن بگو خروس چی میگه تو هم میگفتی (قول قوقول قو)و کلی میخندیدیم ،تا بهت میگفتیم دایی عزیز بهت چی میگه زود میگفتی (ننه).خلاصه نقل مجلس بودی......بوس

یه روز عید هم رفتیم خونه ی عمه زهرام با دایی و زن دایی و فرناز که خیلی خوش گذشت اونا حیاط خیلی بزرگی داشتن و تو هم میرفتی توش بازی میکردی پسر ععم هم یه سگ داشت به اسم کایکو که تو هی میرفتی پیشش و برات جالب بود،چون شمال خونه مون حیاط داشت و تو حسابی سرگرم و خسته میشدی زیاد اذیت نکردی و اونجارو خیلی دوس داشتی همیشه من و بابا محمد میبردیمت حیاط پشتی و برات از درخت الوچه میکندیم و تو عاشق طعمش شده بودی و بازم میخواستی....♥خنده

دایی شاهین وسط تعطیلات رفت لاهیجان و ما تنها موندیم♥یه روز هم پسرخاله ی من با زنش و ایلیا اومد خونه ی اجی و تا اخر شب گفتیم و خندیدیم،عمو فرزین و خاله سمیه هم هفته ی دوم تعطیلات اومدن و یه روز اومدن خونه ی اجی  و تو اونارو شناختی و هی میرفتی بغل خاله سمیه...بوس

یه روز هم من و شما و بابا شاپور و مامان معصوم رفتیم هشتپر خونه ی دختر خاله ی من که تا حالا بچش رو ندیده بودیم از شما دو ماه کوچکتر بود و اسمش سام بود خیلی پسر ساکت و ارومی بود خلاصه با هم دوست شدین و کلی بازی کردید.....زبان

قرار بود سیزده بدر برگردیم که دایی شاهین گفت با دوستاش لاهیجان قرار گذاشته و منم دوست داشتم سیزده بدر شمال باشیم و بابا شاپورم به خاطر ما موند.روز سیزده بدر تو خونه ی زن دایی ناهار خوردیم و خاله احیا اومد پیشمون و بعد از ظهر من و شما همراه دایی و زن دایی من و دختر دایی بهناز و هانیه و فرناز رفتیم لب ساحل و تو اولین بار دریا رو دیدی،خیلی خوشت اومده بود و رو ماسه ها میدویدی و هی دستاتو شنی میکردی و دیدن اون همه آب یک جا برات خیلی عجیب بود هوا هم حسابی سرد بود و خانواده ی برادر زن دایی هم اومدن پیشمون و یه کم لب ساحل موندیم و موقع برگشتن رفتیم پیش خواهر و شوهر خواهر زن داییم که روحانیه اونا هم یه جای سرسبز نشسته بودن و آتیش روشن کرده بودن ماهم رفتیم پیششون و یه کم نشستیم و حسابی خوابت گرفته بود مامان معصوم و بابا شاپور و خاله احیا هم آدرس گرفتن و اومدن پیش ما و رفتیم لب اتیش و کلی عکس گرفتیم و حسابی خوش گذشتخندونک

فرداش هم جمع و جور کردیم که شبش برگردیم ظهر کلی باهم عکس گرفتیم و خندیدیم و غروبش یه سر رفتیم خونه ی عمه زهرام و کلی اونجا زدیم رقصیدیم واخر شب یه خبر بد تمام تعطیلاتمون رو خراب کرد....گریه

اماده شدیم که شام بخوریم و راه بیفتیم دایی شاهینم از لاهیجان داشت میومد که باهم بریم که به بابا شاپور زنگ زد و گفت تو راه رشت تصادف کرده...بابا شاپور و بابا محمد و دایی و حامد(شوهر دختردایی فرناز)همه رفتن رشت و من و مامان معصوم کلی نگران دایی بودیم که بابا محمد گفت دایی شاهین سالمه اما ماشین له شده و درست شدنی نبست .گریه

شماهم که میدیدی مامان معصوم ناراحته هی میرفتی بوسش میکردی .خلاصه من بردمت خونه خوابوندمت ساعت ۱ شب بابا شاپور اینا اومدن و دایی شاهین سالم بود خدارو شکر فقط دستش یه کم زخم شده بود،ماشینم چپ کرده بود و داقون شده بود و همه تعجب میکردن از این ماشین چطور دایی سالم دراومده...خسته

خلاصه شب موندگار شدیم  و دوباره وسایل رو اوردیم و صبح قرار شد بابا شاپور بره دنبال کارای اداریه ماشین و خلاصه تعطیلات کوفتمون شد اما خدارو هزار بار شکر کردیم که دایی شاهین چیزیش نشد...غمگین

صبح تو زود بیدار شدی و ما خواب بودیم مامان معصوم بردت پایین خونه ی اجی که بهت صبحونه بده دیدم صدای گریه ت داره میاد مامان معصوم گفت داشتی بازی میکردی که رو دستت افتادی دردت اومده،اما تو ساکت نمیشدی و جیغ میزدی دستتم انگار شل بود ،داشتم از ترس سکته میکردم بابا محمد گفت دستت در رفته و باید ببریمت دکتر،خلاصه سریع اماده شدیم و رسوندیمت بیمارستان و دکتر دستت رو دید و گفت در رفته و برات جا انداخت و برات یه عکس نوشت و  خدارو شکر دستت درست شد و یه کم آروم شدی،اومدیم خونه و خوابیدی،بعد از ظهر بابا شاپور اومد و قرار شد من و شما و بابا شاپور و مامان معصوم با ماشین بابامحمد و بابامحمد و دایی شاهین با اتوبوس بیان تهران ،که اتوبوس گیر نیمد و با مینی بوس برگشتن،ماهم طرفای غروب راه افتادیم سمت تهران...خسته

عید امسال بلایی نبود که سرمون نیاد و در رفتن دستت تجربه ی بدی برام بود ،خیلی ترسیدم و تا بیمارستان گریه میکردی و من قلبم تیر میکشید♥♥گریه

یکشنبه 16 فروردین تهران بودیم و تا دو روز داشتیم وسایل و لباسای سفر رو جمع و جور میکردیم و قرار شد اخر هفته به خاطر خطری که از سر دایی شاهین گدشت یه گوسفند قربونی کنیم.....

یکی از مهمترین اتفاقات خوب عید امسال این بود که شما کاملا یاد گرفتی جیشت رو بگی و کل روز پوشکت نمیکردم مگر موقع خوابت یا وقتی بیرون میرفتیم....جالبه که وقتی پوشک نبودی سریع میگفتی جیش داری اما وقتی پوشک بودی اعلام نمیکردی....قه قهه

حالا عکسای سفر امسال رو با هم ببینیمتشویق

این عکس مال روز اول عید خونه ی اجی بوس

اینم روز دوم عید و بازی کردن شما در حیاطخندونک

پدر و دختر شیطونچشمک

اینم روز سوم عید خونه ی خاله فرشته.ماهک و ایلیا و هانیهبوس

دختر من آماده شده بریم تسلیتغمگین

خوشتیپ مامان.....بوس

مهندس خانم من......خندونک

اینجاهم تیپ زدی و منتظری مهمون بیاد...قرار بود خاله سمیه و عمو فرزین بیان خونه ی اجی....زیبا

اینم دختر خوشگل مامان که اماده شده بریم مهمونی خونه ی عمه زهرای منبوس

عاشق این ژستاتمچشمک

اینم من  و دخترم.....عاشق این عکسممحبت

اینم خانواده ی سه نفره ی ماخجالت

اینم حیاط خونه ی عمه زهرا و بازی کردن شما با هاپوخنده

بارفیکس با حداقل امکاناتخندهماهکه دیگهسوال

اینم یک روز تقریبا افتابیبوس

دختر قشنگم یک روز سرد بهاریخندونک

این عکساهم مربوط به روزیه که هوا خیلی سرد بود و بهونه گرفتی بری بیرون و پیله کردی به خاک اندازخندونکاول باهاش هانیه رو زدی بعدم شروع کردی به خاک بازیمتفکر

دختر گلم در حال گردگیریقه قهه

اینم ماهک خانم من در حیاط پشتی منتظر کندن الوچه از درختخندونک

عزیز  مامان عاشقتمبوس

اینم عکسای سیزده بدرآرام

اولین باری که دریا رو دیدیمحبت

من و دخمل نازم لب ساحلبوس

اینم عکسای روز اخره خندونک

ماهک و هانیه خانم گلزیبا

این هم غروبش که رفتیم خونه ی عمه زهرا....محبت

این هم ماشین دایی شاهین شب تصادفگریه

این هم عکس دست کوچولوته که در رفته بود ...خدارو شکر اینم به خیر گذشتخستهولی من مردم و زنده شدم تا دستت خوب شد عشق من..گریه

عید امسال اتفاقای خوب و بد زیادی برای ما داشت.اتفاقایی که گاهی یادمون میندازه دنیا ارزش هیچ چیز جز مهربونی رو نداره..مهمترین اتفاق خوب امسال حضور شما در جمع خانوادگی ما بود دخترم...اتفاقی که برای دومین بار تکرار شد و تعطیلات رو برای ما لذت بخش تر کرد..خدارو شکر که صحیح و سالم رسیدیم خونه اگرچه خسارت مالی زیادی دیدیم اما خسارت مالی جبران پذیرهخندونک

این پست خیلی طولانی شد واسه همین بود که اینقدر دیر گذاشتمشخندونکعاشقتم یکی یه دونه ی من بوس  بوسبوسبوسبوس

 

 

 

 

 

پسندها (5)

نظرات (3)

مامان نیلوفر
6 اردیبهشت 94 15:35
عزیزم به خاطر تصادف دایی شاهین و دست ماهک جون ناراحت شدم خدا را شکر که هر دو در سلامت هستند
♥ایدا♥
11 اردیبهشت 94 23:54
سلام کوچلوتون خیلی ناز و شیرینه خدا حفظش کنه خوش حال میشم به من سربزنید اپم با کلی اتفاق های خیر
مهدیه مامان تبسم
13 اردیبهشت 94 12:59
سلام خدا رو شکر که هکه چیز به خیر و خوشی تمام شد. خوشحالم که ماهک جان صحیح و سالمه